نوشته های دکتر بهادر باقری در وصف استاد محمد بهمن بیگی
موسسه ورزشی ترلان قشقایی شاهین شهر
ماموریت این وبلاگ، اطلاع رسانی در خصوص ورزش قشقایی های شاهین شهر

بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افق های باز نسبت داشت ...

دشت ها و مراتع سبز و پربرکت روستاهای اِقلید در شمال استان زیبا و باستانی فارس، محل ییلاق و رفت و آمد ایل قشقایی بود و سالیان سال، روابطی گاه دوستانه و گاه رقابت آمیز و نادوستانه بین مردم روستاها و ایلیاتی ها برقرار بود. از همان دوران، آوای گرم و جانسوز و عاشق کشِ موسیقی قشقایی با تمام زوایا و تاریک روشن زندگی مردم آن منطقه گره خورده بود و با آنکه زبان مردم روستاها نوعی زبان لری - فارسی بود، اما تقریباً تمام پیر و جوان و مرد و زن، اشعار ناب ترکی قشقایی بویژه اشعار محزون را حفظ بودند و هنوز هم با لذت و حیرت می خوانند و جان و دل خود را بِدان صفا می دهند. ترانه های ناب خاندان بزرگ گرگین پور، فرود، فرهاد، شهین، افسانه، طهمورث و ... در متن و بطن زندگی ما جاری بود و همچنان هست. مراسم جشن یا سوگی در آن دیار برپا نمی شود مگر در گوشه ای زنان و مردان خاندان گرد هم می آیند و راز دل و خاطرات تلخ و شیرین فراموش ناشدنی خویش را در زلال چشمه سارِ جاری این اشعار و آهنگ های بی رحمانه زیبا صیقل و صفا می دهند. اشعاری گاه عاشقانه و جانسوز و گاه حماسی و پرشور و شعور.لالایی شهین، گجه لر، گجه لر، قره گجه لر، مرحله در یار یار و ... .


اما کار و بار و سرشت و سرنوشت عشایر هماره با یک نام درخشان و زیبا گره خورده بود و از دوران کودکی، این نام با شکوه و رازآمیز: «محمد بهمن بیگی» در ذهن و زبان و ضمیرم طنینی خوش و دلکش افکنده بود. برای من یک عمر، ترنم نام بلند و موسیقاییِ بهمن بیگی چونان نگینی بود بر حلقۀ این همه رنگ و آهنگ و افسانۀ کوچ و ییلاق و قشلاق. نسیم عطرآگین و رنگ رنگ بهاری بود در پگاهان کوچ ایل وقتی از شیب زاگرس سرافراز و گردنکش سرازیر می شد. بوی گچ و تخته سیاه و قلم و کاغذ و کتاب و دفتر می داد. گویی چادر سپید و مغروری بود در میان سیاه چادرهای صمیمی ایل. نوای شاد ساز و نقاره ای بود در گرماگرم رقص سنگین و فاخر و روح بخشِ دختران زیبا و زحمتکش و هنرمند ایل قشقایی در رنگین کمانِ لباس های بلند و افسونگرشان. رنگ ها و آهنگ هایی که به زیبایی تمام در فیلم «گبه» ی مخملباف خودنمایی می کنند. 

بهمن بیگی نماد غرور و غیرت و شجاعت ایل بود اما چیزی بیش از این نیز. چرا که نماد دانش بود و بینش و زندگی راستین و خواندن و نوشتن و آموختن و روشنگری. مجسمۀ دانایی بود و دانایی مجسم. نامش را نیز می پرستیدم و بر دیدۀ دل و جان می نهادم. سال ها گذشت و در دوران دانشگاه با کتاب هایش آشنا شدم. «بخارای من ایل من»، «به اجاقت قسم» و «اگر قره آقاج نبود» و ... و این کتاب ها با آن نثر سحرانگیز و دیوانه کننده اشان و افسون و افسانه ای که در جانم می دمید، چنان وجودم را شکار کرد که بر ژرفا و گسترۀ عشق و ارادتم بدان دانشی مردِ فرزانه و یگانۀ دوران افزود. 

دیدار بهمن بیگی همیشه برایم قلّه ای فتح ناشدنی و رؤیایی دست نایافتنی بود تا اینکه چند سال پیش از این، همزمان با نمایشگاه بین المللی کتاب، دوست و خویشاوند اهل دل و ادبم، جناب مسعود امیری که در سازمان امور عشایری ایران سال ها مسئولیت داشت و دل در گرو عشایر و راه و مرام بهمن بیگی داشت و دارد، به من مژده داد که نخستین بار در یکی از سالن های نمایشگاه قرار است مراسم نکوداشتی برای استاد بهمن بیگی برگزار کنیم و از من خواست که اجرای این برنامه را برعهده بگیرم. 

خدای من! 
زیارت شهِ عبدالعظیم و دیدن یار
چه خوش بوَد که برآید به یک کرشمه، دو کار!

دیدار یکی از بت های ازلی زندگی ام در حالی که افتخار اظهار عشق و احترام و ارادت به ساحتِ والای آن عزیز دردانۀ بی بدیل، نصیب این ارادتمند کمترین شده بود.

هم تازه رویم هم خجل، هم شادمان هم تنگدل 
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این اِنعام را

با جان و دل پذیرفتم یا بهتر بگویم برای این کار پرافتخارِ سعات بار پذیرفته شدم و نشستم و با تمام ارادت دیرین و ذوق و شور و شوق شیرینی که به آن مرد مردستان داشتم، متنی ادبی نوشتم و گفتم آنچه می دانستم و می توانستم؛ نه آنچه درخورِ شأن و شوکت آن بزرگمرد جاودانه بود. روز بعد در سالنی که لبریز از جمعیت شیفته و قدردانِ او بود، سرانجام بهمن بیگی را دیدم. به قول افشین علای عزیز:

او چو خورشید بود و من فانوس
حالت قطره بود و اقیانوس!

نمی دانم دستش را بوسیدم یا نه اما همان نگاه تشنه و ستایشگرم از هزاران بوسۀ شوق، گرم تر و عاشقانه تر بود. جاودانیاد دکتر قیصر امین پور، دکتر رستگار فسایی و - اگر اشتباه نکنم قهرمان سلیمانی عزیز هم - حضور داشتند. پشت تریبون رفتم و نوشتۀ سراسر شور و شیدایی ام را تقدیم حضورش کردم و نگذاشتم این آرزو بر دلم بماند که رو در رویش بگویم در چشم باور من، او چقدر والاست و چقدر دوستش داشته ام و عمر و زندگانی پربار و برکتش را ستوده ام و می ستایم.

از چادر سپید مدرسه هایش در قلب سیاه چادرهای ایل گفتم؛ از بخارایش ایلش؛ از جستجوی جاودانۀ بهاران در جان جویان مردان و زنان ایل و از خدمت بی مزد و منتی که به فرهنگ و دانش ایران زمین داشته است، از هزاران هزار کودک معصوم عشایری که با عشق و همت او باسواد و معلم و پزشک و مهندس و خلبان و ... شدند و فرهنگ و دانایی را در جای جای ایران زمین و گسترۀ جهان به ارمغان بردند؛ از اینکه پینۀ دستان تردِ دخترکان مظلوم ایل را با قلم و کتاب آشتی داد و از اینکه تردید نکند که به جاودانگان تاریخ فرهنگ و دانش این مرز و بوم پیوسته است و از اینکه شگفت است چونان منی در برابر جاودانان بایستد و سخن بگوید و چشم در چشمانش بدوزد و ... و از اینکه خشنودم و شکرگزار که یکی از بت های ازلی ام را یافته ام.

باری، قامت افراشته و حماسی اش، چشمان درشت و زیرک و اساطیری اش، چهره ای زیبا، پدرانه و با شکوه که نشان از فرزانگی، والامنشی و روحی فاخر و فراتر از ابتذالِ روزمرّگی و روزمَرگی و میانمایگی امروزهای ما داشت؛ گوش های درشت مردانه اش؛ دستان سترگ، اما مهربان و لطیفش، آراستگی و پیراستگی و شوخ و شنگی صداقت آمیز کلامش، نگاه نافذش که گویی تمام تاریخ ایل و آموزش و پرورش آن را در یک آن برایت شرح می داد، جان و جهانِ راستینِ معلمی اش، قدمت و قداست بی آلایشش و حوزۀ ربایش اجتناب ناپذیری که پیرامون وجود تابناکش بود و هرچه و هرکس را می ربود و دریچۀ جان تو را به واهه های سبزاسبز و روشن وارستگی و فرزانگی می گشود ... این نمای نزدیک بهمن بیگی من بود!

از او دعوت کردم که ما را با سخنانش بنوازد. پیش آمد و نخست صورتم را پدرانه و معلمانه بوسید و ذره پروری کرد و پرسید: جوان! تو این اطلاعات را در بارۀ من از کجا آورده ای؟ چه نثر زیبایی! آفرین! و ...

لختی از آنچه در دلم بود تقدیم ساحت والایش کردم. برای مردم سخن گفت و دُر سفت و مردی دیدیم فراتر از آنچه تا آن روز دیده و تجربه کرده بودیم. 
پس از آن، کتاب زیبای «به اجاقت قسم» را با خط زیبایش امضا کرد و به من تحفه داد و رفت.

دیگر ندیدمش اما هنوز و هنوز و همیشه به احترام نام بلند و فروزانش می ایستم و با ادب و ارادت و فروتنی تمام، خاطرۀ شیرین و شکّرین زیارتش را در کام جان و جهانم مزمزه و زمزمه می کنم. من بهمن بیگی را چشم در چشم دیده ام پس خوشبختم.

روحش شاد و راهش پر از طنین درای کاروان دانش و بینش و فرهیختگی باد! 

دکتر بهادر باقری
کلمبیا





تاریخ: چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:با تشکر از سایت مجله اینترنتی قشقایی آنلاین,
ارسال توسط اله کریم عباس نیا