عيد نوروز من چگونه گذشت؟«1»
موسسه ورزشی ترلان قشقایی شاهین شهر
ماموریت این وبلاگ، اطلاع رسانی در خصوص ورزش قشقایی های شاهین شهر

روز شنبه 26/12/91 ساعت 2 بعداز ظهر مسافرت نوروزي را آغاز نموديم. مقصد اول ما روستاي آسپاس واقع در دشت آسپاس مربوط به شهرستان اقليد بود. ما رفتيم تا به اقوام سر بزنيم. قبل از عيد به جشن و عروسي گذشت و شادي و سرور از خود برجاي گذاشت. من خسته از فعاليتهاي سال گذشته نياز به خواب داشتم و از هر فرصتي براي رفع اين نياز استفاده مي كردم ولي نيازم بالا بود و همه اش دوست داشتم بخوايم. در لابلاي مراسم ها فرصتي كه گير مي آوردم به امر لذيذ و شيرين خواب مي پرداختم.

سفره هفت سين نوروز را در آسپاس انداختيم و يك روز هم در آسپاس بوديم. روز اول نوروز براي ديدن اقوام به آباده رفتيم. يك شب آنجا بوديم و روز بعد به طرف فراشبند حركت كرديم. آنجا به منزل خاله رفتيم. 2روز هم آنجا بوديم. آنجا هم خوب خوابيديم چون خونه ي خاله بود ولي حيف كه خواب خيلي حال نمي داد نمي دانم چرا؟ به نظرم هوا سرد بود و نه مي شد پتو بندازي و نه مي شد نندازي.

بايد به منطقه دهري منزل يكي از خواهرها مي رفتيم. روز 4/1/92 از منزل خاله خارج و براي زيارت حرم مطهر آقام شهيد«ع» عازم شديم. ساعت 12 به حرم رسيديم. زيارت كرده و نماز خوانديم. بعد از نماز خانمم و دخترم به داخل حرم رفتند و گفتند ما مي خواهيم داخل حرم زياد بمانيم. من هم آمدم بالاي تپه اي كه نزديك امامزاده قرار داشت. هوا بسيار مطلوب بود. در واقع فوق العاده بود. بدن آرام به علت لطافت و جذبه هوا كرخت مي شد. قبلا هم گفتم كه من نياز به خواب داشتم. جون مي داد براي خواب. ديدم چشمهايم دارد به هم مي آيد. زيراندازي هم نداشتم. فقط كيف كوچكي در دستم بود.

البته جمعيت هم بود به راحتي نمي شد بخوابي آنهم بالاي تپه اي كه اگر احتياط نمي كردي ممكن بود سقوط كني. ولي خواب بر من غالب شد و كيف را زير سر گذاشته و 2 ساعت از بهترين خوابهاي عمرم را انجام دادم. مثل اينكه اين عيد ناف من را با خواب بريده بودند. البته خسته بودم و خوابم مي آمد.

از خواب بلند شدم احساس سبكي عجيبي مي كردم. بيماري سرماخوردگي ام بطور كامل خوب شده بود. استخوانهايم احساس سبكي مي كردند. خلاصه با اين خواب من حسابي تنظيم شده بودم. براي خوردن ناهار به فراشبند آمديم. چلوكباب خورديم هم باكيفيت بود و هم خوش قيمت. از صاحب رستوران تشكر كرديم معلوم بود آدم مرديه.

برنامه مان رفتن به خانه خواهرم در دهري بود. داشتيم از رستوران بيرون مي آمديم كه موبايلم تك زنگ خورد. زنگ زدم و خواهرم بود. ما البته هنوز به او اطلاع نداده بوديم كه ما داريم مي ريم به اونجا.

گفتيم ما داريم مي آييم خيلي خوشحال شدند. با خريدن مقداري سوغاتي به طرف بوشكان حركت كرديم. جاده پرپيچ و خم گردنه هاي بوشكان كه از روستاي پهناپهن مي گذرد نقطه عطف خاطرات ماست. بارها با ماشين هاي بزرگ براي بردن احشام از آنجا عبور كرده بوديم. اما عبور از گردنه هاي زيبا و دل انگيز قشلاق هاي طايفه قورد شش بلوكي ما را به بوشكان مي رساند كه شهر رؤياهاي كودكي ما بود كه البته هنوز هم هست. لهجه شيرين و مردانه، صداقت تمام و كمال مردمان ديار رئيس علي دلواري، دشت سبز آن همراه با نسيم بهاري جان دوباره اي به انسان مي بخشيد مخصوصا به ما كه تعلق خاطر داشتيم و در پاييز منطقه بوشكان هم دلمان بهاري است. به داخل بوشكان نرفتيم. فقط بنزين زديم. ديدن چهره ها كافي بود كه تبسم شادي بر لبهايمان بنشيند و احساس غرور كنيم. از نزديكيهاي انبار تعاوني عشايري به سمت دهري پيچيديم. راه پرپيچ خم دهري نيز دست كمي از راه هاي زيباي بوشكان نداشت و فقط فرقش اين بود كه اين راه را ما از زماني كه خواهرم به اينجا آمده بود مي شناسيم يعني قدمت راه بوشكان مربوط به دوران پرجنب و جوش كودكي است. ما در اين سفرها به دنبال مهر و محبت و صداقت بوديم.

نزديك اذان مغرب بود كه با استقبال خالصانه ميزبان وارد شديم. مهر و محبت جاري بود و اين مهر ومحبت در روح غربت كشيده ما جاري مي شد و راه هاي مسدودشده خون و عصب را باز مي كرد. ما در ميان اين استقبال نفس عميقي كشيديم و احساس راحتي و به دنبال آن هوس سرزدن به گوسفندان و بره ها و كهره ها و ... . تنها جايي بود كه به محض ورود تمايلي به خواب نداشتم. دوست داشتم بروم طرف قشلاق آنها تا كنار جاده امتداد داشت و كنار جاده براي سكونت شهري خونه درست كرده بودند. يك زندگي نيمه مدين عشايري در آنجا جريان داشت. هم لذت بخش بود و هم به امكانات شهري و بهداشتي مجهز بود. بهترين نقطه تفريح از نظر من اينجاست.

متأسفانه در اثر عدم حمايت ما و امثال ما اين تنها بازمانده هاي عشايري نيز در حال ترك مناطق عشايري هستند و بايد فكري كرد كه از آن فعلاً مي گذرم.

آقاي احمدي مي خواست كهره بكشد و خيلي هم اصرار داشت و اظهار محبت مي كرد. البته دل به راه دارد. من و آقاي احمدي علاقه ي عجيبي به هم داريم و اين كاملاً قلبي است. من دوست دارم انواع احترامات را براي او قائل باشم و ايشان نيز همينطور. خيلي دوست داريم به همديگر محبت كنيم. عجيب همديگر را دوست داريم و هيچ كاريش هم نميشه كرد.

من با اصرار، آقاي احمدي را وادار كردم كه به يك مرغ محلي«خسي» بسنده كند. علي رغم ميلش پذيرفت. ما شام را خورديم كه صداي ماشيني آمد بيرون آمديم و ديديم يكي از برادرانم هست. احوالپرسي كرديم و من به شوخي گفتم من اينجا را گرفته بودم.

فردا صبح بلند شديم صبحانه شير ميش به همراه تخم مرغ محلي نوش جان كرديم و به جان باني دعا كرديم كه خداوند بر عمرش بيفزايد و محمد، امير مصطفي و نرگس را برايش حفظ كند. عيد ديدني جالب و پرجنب و جوشي بود.

آيان و مهديه بعد از چندماه همديگر را ديده بودند و حاضر نبودند از همديگر جدا شوند. اميرمهدي و اميرحسين نيز همينطور. بالاخره هر كسي دوست دارد با بچه هاي عمويش بازي كند. ساعت 9 بود خواستيم حركت كنيم ولي بچه ها موافقت نكردند. اونها التماس مي كردند كه تا ساعت 12 صبر كنيم و قبل از ناهار حركت كنيم.

ميزبان ديگر به ما اجازه نداد برويم و گفتند كه بايد ناهار بمانيم. كهره اي را سر بريديم و قورمه تركي درست كرديم جاي شما خالي من تابحال به اين شيوه غذا نخورده بودم وافعا خوشمزه بود. گوشت كهره شيري همانند پنبه نرم و پخته شده بود. بچه ها هم از فرصت استفاده كردند و تا ساعت 4 بازي كردند. بازهم اصرار داشتند شب را هم بمانيم ولي ما بايد مي رفتيم چون به خواهر ديگرم در بوشهر زنگ زده بوديم و كفته بوديم ما شب مي آييم. تنها جايي كه خواب من را غافلگير نكرد همينجا بود البته نمي توانست چون تمام خاطرات كودكي ام در اينجا جاري بود. خوب بيدار ماندم و از هواي دل انگيز بهاري استفاده كردم.

البته داستان ادامه دارد.






تاریخ: سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:عيد نوروز, خواهر, برادر, خدا, قرآن, خميني, خامنه اي,
ارسال توسط اله کریم عباس نیا